کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 45/ شرح حال نوشت...

یه وقتایی همه چیزو مثل یه نگاتیو سیاه و سفید میبینم. یکم سرد... یکم بی رنگ... همرنگ همون اتفاقی که با شروع اولین روز پاییز افتاد. معمولا پاییز که میشه آرومتر و صبورتر از فصلهای دیگه سال هستم. مثل کسی که توی قالب خودش جا گرفته باشه زیاد واسه هر چیزی تقلا نمیکنم. تماسهای گاه به گاه هم خدمتیهام و همدلیشون یا باران که با وجود همه خستگیهاش پیشنهاد داد که قبل از رفتن به خونه کمی با هم قدم بزنیم... همه اینها به آرامشم کمک میکنن. سایه هام بیشتر  شبیه به دفترچه خاطرات شدن... خیلی وقته که از مینیمال و شعر و نظم خبری نیست... وقتی هم که نثر مینویسم بعد از چند خط به یاد نثرهای نا مفهوم ژانوس می افتم. وقتی همه چیز یکم تلخ میشه دیگه نمیتونم نوشته های واقعه گرایانه رو بخونم. مثل یه تیکه سنگ که تنمو با خودش به ته آب میبره غرق میشم توی نوشته های فلوبر یا حتی داستا....


پ.ن:

مادام بواری گوستاو میتونه دوباره همدم امروزم باشه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد