سفر با دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم آغاز شد. داستانی که به گمانم از چرکنویسهای سالینجر آن هم چند سالی بعد از مرگش پیدا کرده بودند و برای خالی نبودن عریضه و شاید هم جیب ناشرین چاپ شده بود. داستانی پر از التهابها و آشوب درونی کسی که در مورد خیانت های همسرش توهمات را گره به گره و با جزئیات میبافت. داستان بد شروع شد، و خوب تمام شد اما تمام شدنش با التهاب من همراه بود. البته التهاب من جنبه روحی نداشت و فقط جسمانی بود. حالت تهوع و سرفه آن هم تنها یک ساعت بعد از حرکت با آن اتوبوس اسکانیا(پیک نیک) فضا را کمی شبیه به برزخ کرده بود. باید 4 ساعت دیگر را صبر میکردم اما با حالی که داشتم این امر را غیر ممکن میدانستم...
- سلام خوبی پسر؟
- سلام. ببخش قصد نداشتم...
- بسه. میدونی چند ماهه همو ندیدیم؟
- :)
شب را در اتاق کوچک و قدیمی عبدالله گذراندم. دلم هوای روزهایی را کرد که رها از همه دنیا با دوست قدیمیم در آن چهاردیواری مینشستم و شعرهای یکدیگر را میخواندیم و البته همیشه مرغ همسایه غاز بود و من نظم های او را میپسندیدم و او نثر های مرا. ساعت شش صبح با صدای زنگ موبایل بیدار شدم و نیم ساعت بعد سفر را با یک ماشین عبوری از منصورآباد ادامه دادم. همراه من در این مسیر نامه های کودکانه جودی ابوت به جان اسمیت بود.
ساعت 7:46 دقیقه، بازار قیصریه. منطقه ای که من را در آن ساعت روز به "یاد 28 روز بعد" می انداخت. شهر مردگان. لار دیگر همان لار هشت سال پیش نبود. عوض شده بود. چند تایی ساختمان جدید به آن اضاف کرده بودند و آدمهایش نیز نوپوش و غلظت لهجه هایشان کمتر شده بود. اما راننده های دندان گردش همان راننده های دندان گرد قدیمی بودند.
به منطقه ممنوعه رفتم و ساعت 11 برگشتم. در این میان چند نکته جالب مینمود:
1- لاری ها علاقه زیادی به ساختمان سازی با نمای سفید ، نقره ای و قرمز داشتند. به عبارتی در تمام ساختمانهای جدید آنها از نمایی با این ترکیب رنگ استفاده شده بود.
2- لاریها به ماشینهای پراید نسیم و سمند ال ایکس علاقه زیادی دارند. تقریبا 80% ماشینهای ای این شهر را این دو ماشین خاص تشکیل میدادند.
3- لاریها به موتور علاقه زیادی دارند. در ازای هر شهروند دو موتور سیکلت مشاهده میشود.
4- دخترهای فروشنده و دانشجوی لاری علاقه زیادی به همصحبتی با پسر های قد بلند با کیف قهوه ای پارچه ای و کفش چرم پیرکاردین دارند. این یک حدس کلی بود.
5- اصولا آدوکلن در این شهر یافت نمیشود و هرچه که هست اسانس است.
6- اصولا ترکیب شلوار برمودا و چادر را تنها در این شهر میتوان یافت.
ساعت 13:00 اتوبوس و مسیر بازگشت و نمادهای گمشده دن براون.
ساعت 18:32 خانه و چای و دلتنگیهای مادر.
تمام
یه روز سه شنبه موقع نوشتن داستانی که سه ساله ذهنتو مثل موریانه میخوره و درست وقتی چند قسمتی رو نوشتی یک دفعه حس میکنی که از همه اون شخصیتهای داستان خالی شدی. دیگه بهشون نیازی نداری. دیگه حرفی برای گفتن ندارن. داستان ((چهار)) من دو روز پیش به این بیماری مبتلا شد. دیوارهای اون ساختمون دلیلی برای وجود نداشتن. دختر مو فرفری داستان یه فاحشه از آب در اومد در حالی که قرار نبود. تزاحم شخصیتهای اول و علاقه ای که بین امیر و سمیرا به وجود اومد برای من قابل پیش بینی نبود اما روندش منطقیه فقط به نقطه ای رسیدم که تحملش سخته. شاید بهتره دوباره برای مدتی بهش فکر نکنم و بذارم که خاک بخوره.
باز هم این سرفه لعنتی امان نمیدهد. کمی کم طاقت شده ام و گاهی تحمل شنیدن صحبتهای پدر راجع به معاینه مجدد را ندارم. امشب هم... پایان خواهد یافت.
پ.ن:
-زندگی جریان داره. کاری از دست ما بر نمیاد. قول بده که مراقب خودت باشی
- باشه...سعی میکنم...