کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 54/ اینجا پردیس، صدای یک نویسنده غیر سیگاری از جمهوری اسلامی ایران

اصولا از صبح هایی که نمیدانم باید چه کنم خسته شدم. هوای شرکت نسبتا سرد است. از ابتدای صبح خانم ج.ف. به صفحه مانیتور زل زده و تالاق و تولوق کی بوردش و تیک تیک صفحه موبایلش و گهگاه سوالهای ناگهانی که ارتباطشان را با هم شاید بتوانم از طریق داده کاوی کشف کنم همه چیزیست که مداوما تا ظهر ادامه دارد. دیگر به صدای روی هم افتادن تیر آهنهای پایین ساختمان عادت کرده ام. و به صدای ماشین های اتوبان آنور پردیس و به صدای کارمندهای آقایی که شلوار گشادتر از کمر و پیراهن های راه راه به تن کرده اند و با کیفهای دستی در ساختمان اینور و آنور میروند و همچنین خانمهایی که معمولا با اکراه چادرهایشان را با یک دست روی سر نگه میدارند و بقیه آن را روی زمین میکشند و کوله پشتی به دوش دارند و سعی میکنند به زور در چارچوبهای پردیس بگنجند((مانند گنجاندن یک سیب بزرگ در یک نیم لیوان کوچک))  هم عادت کرده ام.

وارد آسانسور که میشوی (البته اگر موفق شوی، چراکه آسانسور ساختمان گاها از طبقه 11 به طبقه همکف میرود و مثل اتوبوسهای خط ویژه به انگشتان بیچارگانی که مدام بر روی دکمه های طبقه خودشان فشرده میشود توجهی نکرده و خرامان خرامان بالا یا پایین میرود) بله میگفتم، وارد آسانسور که میشوی یا خالی خالیست یا پر پر. نگاه های جستجوگر آدمها به صفحه گوشی موبایل، نام و نام خانوادگی، ارتباطات فامیلی، لباس و کفش و کیف و ... چیزیست بسیار عادی. چند روز پیش که یکی از کارمندهای خانم پردیس را اجبارا تا میدان دانشجو همراهی کردم اصولا ایمان آوردم که اگر این سطح کنجکاوی در حوزه علمی پردیس به کار گرفته شود میتوان نسخه ی بس قوی تری از ناسا را بنیانگذاری و عملیاتی کرد چرا که فقط در مورد سابقه سرماخوردگی های دوره بارداری مادرم بر سر بهنام سوال نپرسید که آن هم وقت نشد.

دیروز جلسه ای داشتیم با دوستان صنعت که طی آن -مودیر آمل- شرکت ما با یک سخنرانیی فصیح مدام از تواناییهای من بیچاره مایه میگذاشت و سعی داشت پروژه 6 ماهه را به پروژه 6 ساله با بازه زمانی 3 ماه تبدیل کند.((از جمله حرکتهایی که تنها در وزنه برداری المپیک مشاهده میشود)) احتمالا باز ناراحت شده از صحبتهایم اما توانستم با یک لبخند، یک عذر خواهی معنادار و چند کلامی همه اوهام موجود را از اذهان پاک کرده و قرارداد پروژه را حتمی کنم و به عبارتی از برداشتن لقمه ای چند برابر گلوی شرکت جلوگیری کنم. آخر سر هم که با لبخندی عصبی و بیان جمله تکراری ((یکی طلبت)) قائله خاتمه پیدا کرد. گمانم الان طلبم هفت یا هشت تایی شده باشد.

اصولا جلسات درون شرکت هم از 5 دقیقه پیش از اتمام کار و عزم راسخ برای رفتن به سمت خانه شروع میشود و آنقدر طول و تفسیر غیر مفید دارد که گاها((مثل دیروز)) مجبورم مسافت  چمران دانشجو را تقریبا پرواز کنم تا به کلاس بعد از ظهر برسم.

ساعت 3:35:  در حال گاز زدن ساندویچ
ساعت 4:  سر کلاس

باز هم شاگردهای دوست داشتنی و تکالیف و ارائه و... . (این قسمت داستان را خیلی دوست دارم)
ساعت 5:30 : استراحت و چای و بیسکوئیت در جوار شاگردان

ساعت 7: قدم زدن در شهر و دید زدن مغازه ها و حرکت به سمت منزل

ساعت 8:30: با چایی و آبلیمو وارد اتاقم میشوم و ... چه آرامشی :)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد