حس میکنم حتی نمیتونم از بروز فانتزی خشمم بنویسم...
یک من متروکه...
لزومن،
یک من ویران شده نیست...
حالا از امین رها شدیم و دستمان به بند تنبان بابک بند شد...
خوب، الحمدلله...
دلم برای چایی شیرینای لیوانی خونه قدیمیمون تنگ شده...
لامصب از هرچی کافه فرانسه و لاته و چای ماسالا و قهوه ترک که توی این کافه ها هست، بهتر بود...
گاهی یک قطعه موسیقی آدم را میکشد،
گاهی یک نیمکت...
اگر به حرفهام ایمان داری شاید تو هم یه مرده ای...