کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 296

دست را از جیبم در آوردم. انگشت اشاره را به سمت صفحه سفیدی بردم که منتظر خوانش اثر انگشت بود. شمارنده بزرگ برج ساعت، تنها دو دقیقه پیش از صبح را نشان میداد. باید از این درب میگذشتم. 

صدای پوتین ها را از پیچ کوچه های فلزی گرانیگاه میشنیدم که آرام آرام و نا مرتب آرامش اول صبح را بر هم میزدند. انگشت را به صفحه کشیدم. اما اتفاقی نیوفتاد. چشمم به کفشهایم افتاد. اولین باری بود که این کفشها را زیر نور آفتاب میدیدم. چند قطره خون که از مچ دست ریخته شده بود گوشه کفش و روی زمین را تغییر رنگ داده بود.هر لحظه  صدای پوتین ها نزدیکتر میشدند. چند بار دیگر دست را بر روی صفحه سفید کشیدم اما درب باز نشد. حال میتوانستم صدای صحبت سربازان را نیز از پشت دیوار بشنوم. مچ بریده شده آقای بهمنی را بر روی زمین انداختم و آن را از زیر درب فلزی به آن سوی دیوار هل دادم. 


...

پ.ن: بخشی از داستان جدیدم به نام (ژن)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد