کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 294

کمبود خواب بیشتر از خستگی و سنگینی کوله پشتی ازارم میداد. انگشتهام توی پوتین بی حس شده بودند و این چیزی بود که بعد از دراز کشیدن روی زمین فهمیدم. صدای تیر اندازی و نور گلوله های دوشکا از چند کیلومتری شنیده و دیده میشد. علیرضا داشت از ارزوش میگفت اما من یه بالش از خاک درست کردم تا یکم بخوابم. شاید یک دقیقه شاید کمتر. چیزی نگذشت که یه خواب تو هم، با صدای علیرضا و تیر اندازی و تصویر اون با دختری که دوستش داشت به سراغم اومد. خواب شیرین من خیلی زود با انفجار پشت خاکریز به پایان رسید، انگار تبدیل به موجود بی رحمی شده بودم که وارد جسمی شده و با وجود عدم تواناییش بهش دستور میده که پاشو... باید بری... باید حرکت کنی. چیزی نگذشت که خودم رو نفس نفس زنان و در حال دویدن به سمت مقصدی نامعلوم دیدم. جایی که همه اطرافیانم به همون سمت میدویدن. حالا پیداکردن علیرضا بین اون همه ادم با لباسهای خاکی کار سختی بود. بازم یه خاکریز دیگه... یکی کنار گوسم نفس نفس میزد و اروم میگفت، آب داری؟
خیلی دقت کردم تا بتونم جمله ای رو که میگفت بفهمم. اون واضح میگفت اما ذهن من، یاری نمیداد. 
انگشتای بی حسمو کشیدم روی کمربندم تا قمقمه آب رو پیدا کنم. اما انگار قمقمه ای در کار نبود. یه مشت خاک توی دستم گرفتم و با همه وجود فشارش دادم. شاید میخواستم خودمو تنبیه کنم. فرو رفتن سنگ ریزه ها رو زیر پوستم دوست داشتم. باز هم صدای انفجار....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد