دختر کوچولو لبخند میزند. قشنگ شدم؟ نگاهی به چشمهای قهوه ایش می اندازم... میگویم راضی هستی؟ با همان لبخند میگوید: از چی؟ - از زندگیت. دوستت داره؟ لبخندش به تلخی قهوه ای که مینوشم میشود. نه مثل تو. - مثل خودش چی؟ سکوت
میکند. دست بر سر میگذارد و روی زمین گوشه اتاق مینشیند و کز میکند. سکوتش
بر سینه ام سنگینی میکند. سکوتش بر سینه ام میکوبد. نفس کشیدن سخت
میشود... میخواهم آرامش کنم اما سرفه و اشک امان نمیدهد... با صدای زنگ موبایل از رویایش بر میخیزم... علیرضا... - سلام. صدا میاد؟ سرفه ام را که میشنود میگوید: - قربون سرفه هات برم. خوبی؟ نمیخواد جواب بدی. خواستم صدای نفستو بشنوم. گوشیو بده به ... - علیرضاست... بیا میخواد باهات حرف بزنه... به پنجره نگاه میکنم... باران میبارد. کاش دوباره به خواب بروم...