کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 1

دختر کوچولو لبخند میزند. قشنگ شدم؟ نگاهی به چشمهای قهوه ایش می اندازم... میگویم راضی هستی؟ با همان لبخند میگوید: از چی؟


- از زندگیت. دوستت داره؟ 


لبخندش به تلخی قهوه ای که مینوشم میشود. نه مثل تو.


- مثل خودش چی؟


سکوت میکند. دست بر سر میگذارد و روی زمین گوشه اتاق مینشیند و کز میکند. سکوتش بر سینه ام سنگینی میکند. سکوتش بر سینه ام میکوبد. نفس کشیدن سخت میشود... میخواهم آرامش کنم اما سرفه و اشک امان نمیدهد...


با صدای زنگ موبایل از رویایش بر میخیزم... علیرضا...


- سلام. صدا میاد؟


سرفه ام را که میشنود میگوید:


- قربون سرفه هات برم. خوبی؟ نمیخواد جواب بدی. خواستم صدای نفستو بشنوم. گوشیو بده به ...


- علیرضاست... بیا میخواد باهات حرف بزنه...


به پنجره نگاه میکنم... باران میبارد. کاش دوباره به خواب بروم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد