گاهی اینطوری میشه دیگه. انگار واژه ها رسالتشونو توی بیان یه حرفهایی و یه حس هایی گم میکنن. کم میارن و خجالت زده و سر افکنده توی سینه آدم باقی میمونن. وقتی نگاهت در تقابل با یه نگاه دیگه و تمنای تو در تقابل با یه تمنای دیگه انقدر کوچک میشه که حاصلش میشه سر افکندگی چی میشه گفت؟
پ.ن:
دلم یه کافه میخواست و دل تو کلی پول...