به اتوموبیلی که از روبرویم میگذشت زل زدم. از مقابلم که گذشت، پسرکی با چشمهای عسلی و موهای بور از شیشه پشتی به من زل زده بود. چشمم به اینه راننده افتاد و ...
پ.ن:
من درد کشیدم، تو اینو میدونی. اما هرگز تقاص نخواستم.
من غمگینم اما نه فقط بخاطر خودم...
اگر انکار کنی، یعنی منو نشناختی.
- تا هفت هستی؟
- اره
- من میرم. بچه ها خونه ان.
- پس چرا اومدی؟
- شاید موندم
- پس چرا میگی میخوای بری؟
تو از یک تشکر یک کلمه ای، حقیرتری.
اعظم خواب است، سمیه درگیر زندگی تازه، طناز با دویدن در حال خواندن، یک تکه مه غلیظ اطراف سر مکاری در حال خودنماییست، دکمه سر آستین ساسانی باز شده، استاد یزدان پرست چیز دیگری میخواند به جز داستان نقد، غلامرضا با احمدزاده ورور می کند، فاطمه پیامک میدهد که سرت را از تبلت بردار و باقی شوالیه های ناموجود در حال اماده شدن برای حمله کردن به نویسنده نگون بخت.
همه اینها را بعد از ملاقات با ابوتراب میبینم.
این یعنی تکبر موضعی. حتی در پاسخ به مجله همشهری میگویم مجید و ابوتراب. امروز سمیه را استاد بزرگوار خواندم. در دلش میگوید من استادت نیستم. در دلم میگویم بزرگوار که هستید.
این هم از جلسه امروز. تا 40 دقیقه اول.