کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 287

بچه ها شوخی شوخی سنگ می اندازند...

و قورباغه ها جدی جدی میمیرند...

سایه 286

برای آخرین بار...


این آهنگ رو دوست دارم.

سایه 285

موهای بلند و نسبتن نا مرتبش چهره اش را آشفته تر نشان میداد. هیکل درشتش را در میان پالتوی قهوه ای سوخته ای پیچیده بود و ابروهای پر پشت و البته کشیده و زیبایش تا حدودی در هم گره خورده بودند، رادیوی چوبی قدیمی را به گوشش چسبانده بود و روی پلکان آپارتمان لوکس کنار خیابان نشاط نشسته بود. همین چهره بر افروخته و متعجبش توجه مرا جلب کرده بود. 

باران آرام آرام میبارید و رنگی براق مایل به نقره ای به همه جا داده بود. تصویر مرد درون آب جمع شده باران انعکاس غم انگیزی داشت. بعضی از قطراتی که به سرم برخود میکردند به یادم می آوردند که بیش از حد معمول در یک نقطه آن هم زیر باران ایستاده ام. مرد ناگهان مثل مادری که خبر مرگ فرزندش را شنیده باشد دست بر گونه اش کشید و صدایی بین جیغ و فریاد خیلی زود در میان شر شر باران خفه شد. 

ویبره تلفن همراهم مرا به خود آورد...

- بله؟

- رقت انگیزه. نه؟

- الو بفرمایید.

- الو. رقت انگیزه. درسته؟

- چی؟ ببخشید. گمانم اشتباه گرفتید.

- آقای بهبودی؟

- خودمم. شما؟

- اون آقایی رو میگم که روبروته. داره شیون میکنه...


باز هم به مرد پالتویی روبرویم چشم دوختم. داشت اشک میریخت و به صورت خود چنگ میزد. در چند ثانیه از شیوه صحبت کردن مخاطبم بدم آمد و هم زمان سعی داشتم صدایش را با صدای کسانی که میشناختم تطبیق دهم...


- ببخشید میشه خودتو معرفی کنی؟

- من کسیم که خیلی چیزا میدونم.

- مثل چی؟

- باید برم، فعلن.

- الو؟ الو...


تماس قطع شد. لیست اخرین تماسها را که باز کردم، اخرین تماسم مربوط به ساعت یازده و پنجاه و سه دقیقه قبل از ظهر بود. و بعد از آن چیزی نمیدیدم...


......

شاید ادامه داشته باشد...

سایه 284

ما مست بودیم... نشانی از تاک نبود...

سایه 283

امام رضا... جوابمو بده... داره دیر میشه...