مدتهاست هیچ صدایی بجز صدای باران نمیشنوم. بارانی که دیگر بوی ارامش نمیدهد. بارانی که گویا از اعماق اقیانوسی تاریک در میان دوزخ بارور شده است.
این روزها قلب من سریعتر از پیش می تپد. گویی روح من از گردش کند ایام به تنگ آمده باشد. گویی میخواهد آخرین قطرات سهم من را از دنیا به دندان بگیرد و مرا به کلبه ام ببرد.
چه چیزی در کلبه تنهایی من انتظارم را میکشد؟ خاطراتی خاک خورده؟ چشم هایی بی فروغ؟
شاید هم بوی عطر چای زعفرانی و عود گل اطلسی و گیسوانی که رنگ میپاشند به در و دیوار دنیای تنهایی من...