عکسهای تو را که میبینم
مسخ میشوم در ناله اندوهی پنهان
دور میشوم از این وادی
دور میشوم از این همه دیوار
پر میکشم به گذشته ای نچندان دور
نور، رخت بر بسته بود از میان ما...
در میان بالهای فرشتگان بودیم
تو... تاریک و مرطوب و شهوتناک...
من غرق در نیاز های یک انسان...
تپش هراسناک سینه من چیزی گفت...
دو نگاه ساکت پنهان، از آینه تو را میدیدند...
دیدن که چه بگویم حتم دارم آن دو نگاه...
هرزه وار، ماه مرا میپاییدند...
شال سفید و طلائی تو را، آرام به روی ماهت کشیدم من...
حال بعد از شال تو ، همان دو نگاه، نگاهبان هرزه ما بودند...
رگه شور یک رود غریب ...به ماه سپیده من جاری شد...
لمس واژه نامم در آن بهشت سکوت...
به لبم همان خنجر کاری شد...
حال روزهاست که کنار آن رودخانه خشک
همان که مسیر خانه ات را نشان میداد...
هزار دریا جاری شد اما حیف...
نیست آن اشکها که به مسیرم جان میداد...
پس از آن ماه از نگاه من پنهان شد...
رخت بر بست میان آیینه...
از نحوست هرچه طالع ازلیست...
چشم من همان نگاه نگهبان شد....
حال در میان تاریکی سرد و سبک
از میان تار و پود شال طلایی تو...
در میان همهمه نام کسی دیگر...
رگه شور یک رود را می پایم...
پ.ن: شبنمی در صدفی پنهان شد...