کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 262

عکسهای تو را که میبینم

مسخ میشوم در ناله اندوهی پنهان

دور میشوم از این وادی

دور میشوم از این همه دیوار


پر میکشم به گذشته ای نچندان دور

نور، رخت بر بسته بود از میان ما...


در میان بالهای فرشتگان بودیم

تو...  تاریک و مرطوب و شهوتناک...

من غرق در نیاز های یک انسان...


تپش هراسناک سینه من چیزی گفت...

دو نگاه ساکت پنهان، از آینه تو را میدیدند...

دیدن که چه بگویم حتم دارم آن دو نگاه...

هرزه وار، ماه مرا میپاییدند...


شال سفید و طلائی تو را، آرام به روی ماهت کشیدم من...

حال بعد از شال تو ، همان دو نگاه، نگاهبان هرزه ما بودند...


رگه شور یک رود غریب ...به ماه سپیده من جاری شد...

لمس واژه نامم در آن بهشت سکوت...

به لبم همان خنجر کاری شد...


حال روزهاست که کنار آن رودخانه خشک

همان که مسیر خانه ات را نشان میداد...

هزار دریا جاری شد اما حیف...

نیست آن اشکها که به مسیرم جان میداد...


پس از آن ماه از نگاه من پنهان شد...

رخت بر بست میان آیینه...

از نحوست هرچه طالع ازلیست...

چشم من همان نگاه نگهبان شد....


حال در میان تاریکی سرد و سبک

از میان تار و پود شال طلایی تو...

در میان همهمه نام کسی دیگر...

رگه شور یک رود را می پایم...


پ.ن: شبنمی در صدفی پنهان شد...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد