کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 307/ از عفیف آباد تا اوهام 2

از چارچوب قدیمی درب چایخانه که گذشتم، باران در حفره چشمانم جمع شد و لبریز شدو جریان تند رودخانه ای از خاطرات مرا به جهتی کشاند که نمیدانستمش. در جستجوی سایه ها نگاهم به میان چمنزار دوید. دختری با پوست صدف گونه، دامن آبی رنگ خود را بر روی چمن سبز و تازه و مرطوب گسترانیده بود و همچون فرشتگان سفر رویایی هسه بر روی زمین نقشی مینیاتوری ترسیم کرده بود. پسرک بالای سرش ایستاده بود و نگران به اطراف مینگریست. باران، بی توجه به تلاطم موجود در تابلوی نقاشی ترسیم شده، بارشش را تندتر کرد و دامن دختر پر آب شد. نگاه نگران من و پسرک به یک نقطه در کنار پله های ورودی کاخ دوخته شده بود. دربی چوبی که میتوانست مامنی برای دامن دختر باشد و شاید شانه های پسر. پسرک گویی نگاهم را میخواند و صدایم را میشنید که میگفتم به کاخ پناه ببریم شاید دست اغیار آب باران را آلوده منویاتشان کند و بشکند شیشه تصویر اوهام من و حیات تو را....

سایه 306

ای شادی جان، سرو روان...