کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 12

دستم را میگیرد تا در میان جمعیت گم نشود. مثل دختر بچه ای توی آغوشم پنهان میشود و با هم به دل جمعیت میزنیم. وارد مترو که شدیم به گوشه ای پناه میبریم... چشمانش را میبندد و به سینه ام میچسبد... دستگیره را محکم چسبیده ام... با دست دیگر کیفم را جابه جا میکنم... مردی ساعت میپرسد...


- ساعت... ساعت ندارم...

نجوایش در گوشم میپیچد: ساعت 7:35 کامی... یه ساعت واست میگیرم...


به صفحه موبایل نگاه میکنم... با تردید میگویم: 7:35


عطر زنانه تندی حس میکنم...

باز هم نجوایش: خیلی زود گذشت...کامی... پس کی میای واسه همیشه پیشم بمونی؟ و هق هق کردنهای کودکانه...

حسادت دخترانه اش غرق لذتم میکند... جملات عجولانه ای تا توجهم جلب دیگری نشود...


دختر غریبه همان دستگیره را میچسبد...

آغوشم خالیست...

بغض به سینه ام میکوبد...


علی کیف را بر میدارد و به دستم میدهد...

- جواد... رسیدیم

- شاید برم ببینمش...


- اشتباه نکن... ناخوداگاهت میخواد ببیندش... بریم...


...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد