کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 20



ناگهان ایستاد. انگار به دیوار محکمی برخورد کرده بود. گویی چهره اش برای لحظاتی تبدیل مرکز ثقل همه حس تحیر، وحشت و تاسف شهر شده باشد.

- اینجا رو...

رد نگاهش مرا به اعلامیه روی ستون رساند...

او راه افتاد... انگار میخواست از چیزی فرار کند... .

- ؟ یه لحظه صبر کن...

او با لبخندی مصنوعی...

- ببین... سوژه نمیگیری دیگه... سوژه ها رو من باید بهت بدم...

- بریم.


هر دو میخندیدیم اما... .


پ.ن:

یک روز پنج شنبه...

ساعت 7:35 صبح...

حاشیه چمران.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد