ناگهان ایستاد. انگار به دیوار محکمی برخورد کرده بود. گویی چهره اش برای لحظاتی تبدیل مرکز ثقل همه حس تحیر، وحشت و تاسف شهر شده باشد.
- اینجا رو...
رد نگاهش مرا به اعلامیه روی ستون رساند...
او راه افتاد... انگار میخواست از چیزی فرار کند... .
- ؟ یه لحظه صبر کن...
او با لبخندی مصنوعی...
- ببین... سوژه نمیگیری دیگه... سوژه ها رو من باید بهت بدم...
- بریم.
هر دو میخندیدیم اما... .
پ.ن:
یک روز پنج شنبه...
ساعت 7:35 صبح...
حاشیه چمران.