کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 31/ سه پاراگراف دلتنگی...

از اینجا... شهر فوق العادست... سوسوی چراغ خانه ها... هتل... فروشگاه ها و آدمهایی که با یه قطره نور، تو دل تاریکی شب راهشونو پیدا میکنن و آروم آروم حرکت میکنن... به نرده های پل تکیه میزنم و سعی میکنم حدس بزنم پشت پنجره اون خونه هایی که روشن تر به نظر میرسن کیا نشستن... بعضیاشون نور رو کم کردن... شاید معاشقه ای در کاره... شایدم دلتنگی... دلتنگی و معاشقه به یه اندازه نور میخواد بانو... به یه اندازه...


بعضی از خونه ها هم که انگار از اساس تاریکن. آدم دلش میگیره بانو... اما خوب همونا هم خدایی دارن واسه خودشون... بعضیا هم بهشتشون همون تاریکیه... یادت که نرفته من و تو هم تاریکی رو دوست داشتیم... تاریکی و تو و بوی همون آدامس طالبی و رنگ صورتی تاپ کوتاهت که همیشه با دست چپت پایینشو میکشیدی و درستش میکردی... یاد همون سناریوی قدیمی افتادم...


یه اتاق با دیوارای بنفش... و تویی که با همون شیطنت خاص روی کاناپه لم داده بودی و باز هم با دست چپت تاپ کوتاهتو میکشیدی... مثل یه بچه... بعد به سمتم اومدی و لبهاتو به گونه راستم نزدیک کردی... آروم گفتی حالا نوبت توئه... بوی آدامس طالبی که از جیبم برداشته بودی رو حس کردم و چشمهامو بستم... . نوبت چی؟ چشمهامو باز کردم... تو... دیگه اونجا نبودی... . من بودم و یه عطر مردونه تلخ و چهارتا دیوار سفید بی روح...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد