کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 38/ یک شب طولانی...

- من کم کم میخوابم

- باشه. راحت باش

- تو هم بخواب... از پس فردا...

- شب خوش... خوب بخوابی

- ... تو هم همینطور، شب بخیر

...


به تختم رفتم و یلدای من آغاز شد. چند دقیقه بعد از به خواب رفتن، چشم باز کردم گویی هنوز چراغ را خاموش نکرده و الارم موبایل را تنظیم نکرده بودم... اما اتاق تاریک بود. به شک افتادم که شاید چند ساعتی را خوابیده ام اما... ساعت، بیش از چند دقیقه پیش نرفته بود. باز هم در تاریکی اتاق غرق شدم اما اینبار آرامشی عمیق مرا با خور همراه ساخت. مانند کودکیهایم همراه با حس ترسی ساختگی به تختم پناه بردم ولی حرارت صورت و پیشانی ام مرا به یاد کسالتم انداخت. سعی داشتم تا نفس های بریده و سوزش صورتم را نادیده بگیرم اما... . بی آنکه بدانم به میانه های خواب و بیداری فرو رفتم... حس سربازی را داشتم که به منطقه ممنوعه پادگانی وارد شده باشد و منتظر سریعترین و شدیدترین دستور مجازات باشد. حسم زمانی به واقعیت تبدیل شد که پروانه ای در میان جمجمه ام متولد شد و برای خارج شدن از پیله استخوانی اش شروع به تقلائی دردناک کرد. گویی درست از بین چشمانم راهش را پیدا کرده بود و ذره ذره حرکتش را با درد احساس میکردم. لحظاتی بعد من بودم و پروانه و نفس های بریده ای که به من هدیه شده بود. پروانه آرام آرام در کنارم پرواز میکرد و من... پسر بچه ای بودم که با اشتیاق به او مینگریست... خود را در میان محله قدیمیمان یافتم. کوچه خاکی های محله و صدای اذان ظهر و صدای گرم مادرم که مرا برای ناهار خوردن صدا میزد. با دست و پای خاکی از درب ورودی خانه کوچکمان وارد شدم و با اشتیاق سمت سفره ساده ناهار رفتم... اما دستی سنگین شانه ام را گرفت و صدایی مردانه و گرم گفت: "بابا برو دستاتو بشور. اینطوری که مریض میشی". پدر با همان پالتوی نظامی بنیاد مهاجرین در کنارم ایستاده بود و نگاه مهربانش را به من دوخته بود. با لبخند و اشتیاقی وصف نشدنی به سمت حوضچه کنار حیاط رفتم اما... باز هم من بودم و تاریکی و پروانه و روزهایی که مانند تصویر یک پروژکتور از مقابل دیدگانم رد میشدند... . 


ناگهان همچون یونسی که در شکم نهنگی گرفتار شد، در تاریکی اتاق احساس غربت کردم. گویی خودم را در هزارتوی خود پنهان کرده باشم و ذهنم به خواب رفته باشد. فقط نظاره گر پروانه بودم که آرام آرام و رقصان در تاریکی به پرواز در آمده بود و بعد از لحظاتی به من نزدیک شد و آرام بر پیشانی ام نشست و آنگاه دیگر من... من نبودم. هرچه فریاد میزدم صدایم به جایی نمیرسید و پروانه جسمم را به هر سو که میخواست میبرد. سرعت فرسودگی جسمم با هر حرکت پروانه بیشتر و بیشتر شد تا به اولینهایم رسیدم. به یاد اولین خطوط پروست افتادم و زنی که از کشیدگی ران پایش متولد شده بود. گویی کلمه به کلمه اش از مقابل دیدگانم عبور میکردند. گوئی گاه به گاه با شخصیتهایش همزاد پنداری میکردم تا اینکه درون اونوره اش به دام افتادم آن هم درست در پرده ای از نمایشنامه که باید مقابل معشوقه اش می ایستاد و از جدائی میگفت. دخترک که با ناباوری به چهره اونوره چشم دوخته بود و قصه خیانت اونوره را میشنید آرام آرام تاب ایستادن را از دست داد و بر زمین نشست... پرده بعدی نمایشنامه... لبان اونوره بود و تن لطیف زنی که همچون دسته گلی به دیدگانش پیش کش شده بود... .


درست جایی که مایوسانه به این تراژدی مینگریستم به همان تاریکی دوست داشتنی بازگشتم. نور و صدای زنگ موبایل مرا به خود آورد...


- الو

- الو. سلام کامی.

- سلام علی....

- خواب بودی؟

- اهوم...

- فکر نمیکردم خواب باشی. همیشه این موقع بیدار بودی... ببخشید. بخواب فردا دوباره باهات تماس میگیرم

- باشه... خداحافظ

- خداحا...

- علی؟

- بله؟

- کی میای شیراز؟

- معلوم نیست. ترم که شروع بشه میام میبینمت. چیزی شده؟

- نه. خداحافظ

- سلام برسون. خداحافظ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد