کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 89/ یک مقدمه ساده: میراث

دوست داشتم که میتوانستم او را با نامی که همگان میشناسند معرفی کنم اما افسوس که ملاحظاتی اجازه این کار را نمیدهد. ملاحظاتم محدود به زمانی خاص و یا فردی خاص نمیشود و برعکس این شیوه انسانها در تمامی زمانهاست که مرا محدود کرده. نگاه های پرسشگر و بلاتکلیفی آدمها و به دنبال آن احساساتشان است که مرا میترساند. احساساتی برگرفته از پیشفرضهایشان و پیشفرضهایی که آگاهانه و نا آگاهانه آن را نفی میکنند مگر آنکه زیادی صادق باشند. آنگاه جملاتشان حتی برای منی که این واژگان را مینویسم سخت تعبیر میشود و همچون تازیانه هایی که چند روز پیش بر سر و روی عیسی و یا بدل او میخوردند بر جان و روحم زخمهای عمیقی میزنند.

اگرچه میدانم که برای فاش شدن این راز باید صبر کنید و واژگانم را یکی یکی بخوانید اما ممکن است که در صحبتهای درگوشی و حتی نجواهای کوتاه و زیر لب خود مرا دیوانه و وهم زده بنامید. این موضوع اهمیتی ندارد چراکه حقیقت امر چیزیست که در پایان این واژگان مرا به آرامش میرساند. گفتنیست که حتی خود من نیز او را به خوبی نمیشناسم اما همانند تاریکی شبی که روی این صندلی قدیمی اداری نشسته ام و چشم به یکصد کلیدی دوخته ام که همه امید من برای برملا کردن یک راز هستند، برایم روشن است که شخصی در همه زمانها وجود دارد. پله به پله و جسم به جسم حرکت میکند و میراثی همچون ثروت ((ته لوسن)) را از جسم و روح قربانیانش گرفته و در گوشه ای  از آینده ای که برای ما مبهم است می اندوزد.

گاهی می اندیشم که این موجودیت مجهول چگونه میتواند روح سرگردان انسانها را به سخره بگیرد و بی ترس از هیچ قضاوتی به حیات حقارت بار خود ادامه دهد. شاید هم حیات من برای او حقارت بار به نظر میرسد اما اگر این گونه است این همه تلاش او برای چیست؟ برای چیزی کوچکتر از خواسته ها و کم ارزشتر از آرمانهای او؟ اینها همه سوالاتی هستند که شاید با برملا شدن یک راز پاسخ داده خواهند شد. باید کاغذهایم را زیر و رو کنم. شاید خاطرات هم کافی نباشد. باید در لحظاتی زندگی کنم که او مرا احاطه کرده. لحظاتی از گذشته و شاید هم آینده. خدای من. به جرات میتوانم بگویم که این راز زمانی برملا میشود که همگان اینچنین در زندگی خود جستجو کنند. شاید رد پای او را به صورت اثری از جنس چیزی که من میخواهم بیانش کنم ببینند. متاسفم که باید بگویم که این امید بیشتر شبیه یک وهم است. شاید یک روز انسانها و نه آدمکها بر واژگانم سوگواری کنند. واژگانی که دیگر مرده اند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد