کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 90/ یک روز غروب

صدای تیک تاک ساعت و نوای اذان مغرب اتاق نیمه تاریک را پر کرده بود. پسرک همچنان پای میز خاکستری کامپیوترش روی صندلی کز کرده بود و به صفحه لپ تاپ چشم دوخته بود و قطرات اشک یکی یکی از گوشه چشمانش سرازیر میشدند. جرعه ای از بابونه درون لیوان سفالی را نوشید و نگاهی به صفحه موبایلش انداخت. <<یازده تماس نا موفق>>. جرعه ای دیگر نوشید و هنوز نفسی تازه نکرده بود که بار دیگر بغضش ترکید. درون جمجمه اش حرکتی حس کرد. به یاد شبی افتاد که دخترک گفته بود ((الان یه پروانه رفت توی چشمم)). حس کرد پروانه درون سرش تقلا میکند. نفسش داغ شده بود و پیشانیش غرق در عرق سرد شده بود. پروانه بیشتر و بیشتر تقلا میکرد. حالت تهوع همه وجودش را فرا گرفت. فقط فرصت این را داشت که به سمت سطل آشغال درون اتاق خیز بردارد. با سوزش سینه و گلو مایعی با حرارت زیاد از دهانش جاری شد.

نفس نفس میزد. صدای زنگ موبایل بار دیگر او را به خود آورد. بی توجه به گوشی قرآن را از روی مبل برداشت و به سینه گرفت. روی فرش خاکستری اتاق دراز کشید و قرآن را روی سینه گذاشت. نفس نفس میزد... آرام و بریده بریده گفت: خدایا کمکم کن.

چشمانش را بست و در سکوت محض اتاق غرق شد. چند قطره خون آرام آرام از بینی اش سرازیر شدند. بی توجه به آن باز تکرار کرد: خدایا کمکم کن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد