کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 93/ تولد یک غریبه

بدن استخوانی و کشیده اش نقش بر سنگ فرش میدان شهر شده بود. باران آرام آرام و بی توجه به تلاطم درون مردم نظاره گر می بارید و اشکها و هق هق هایشان را در صدای برخورد قطراتش با سنگها پنهان می ساخت. سعی داشت از روی زمین بلند شود، نگاهی به سرباز زره پوش بالای سرش انداخت و دست راستش را که تنها سه انگشت داشتند بالا برد. چشمان کوچک خاکستری رنگش را به چشمان سرباز دوخت. اما زیاد طولی نکشید که ضربه تازیانه دیگری سرش را به روی سنگفرش کوبید.

مردم از ترس تازیانه سربازان ناله های خود را به درون سینه هایشان فرو بردند. حالا فقط صدای باران بود که به گوش میرسید. او باز هم حرکتی کرد و آرام بر روی سنگفرش شروع به خزیدن کرد. سربازی دیگر تمام توانش را به خرج داد و با همه توان نیزه ای را به کمرش فرو کرد.

ساعتی بعد باران همچنان میبارید. او دیگر حرکت نمیکرد. سربازها رفته بودند. اطراف میدان دیگر خبری از مردم نبود. تنها کودکی از گوشه ای پنهان جلو آمد. عروسک خیس خورده خود را روی جسد بی جان گذاشت. ناخنهای کودک به کف دستش فرو رفته بودند. به دستانش نگاه کرد. چهره اش برافروخته شده بود. به سختی نفس میکشید. به قطعه سنگ بزرگی که در حاشیه میدان افتاده بود چشم دوخت.

غروب فرا رسید. آسمان همچنان میبارید. جسم بی حرکت کودکی در حاشیه خیابان پیدا شد. طبیب آوردند. زنده بود. گویی کسی با سنگ به مچ دستش ضربه زده. دو تا از انگشهایش کاملا از بین رفته بود... .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد