کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 112/ آرزویی که دیر براورده شد.

بچه که بودم دلم میخواست کوچیک بشم. اونقدر کوچیک که کسی منو نبینه. بعد یه ماشین پرنده داشته باشم و برم کل دنیا رو باهاش بگردم. باهاش برم توی صحراهای دور و جنگلهای بکر. برم کوهستانهای سرد رو ببینم و اعماق دریاهای سیاه رو تجربه کنم. آهان راستی.. دوست داشتم بتونم هرکی رو که میخوام مثل خودم کوچیک کنم و با هم بریم سفر. یه سفر طولانی. اون موقع ها آدمایی رو انتخاب میکردم که الان که میبینمشون خوشحال میشم که آرزوم براورده نشده... اما یه جاهایی از آرزوم براورده شد متاسفانه. انقدر همراه همه آدمای دیگه کوچک شدم که هممون مث یه مشت عنصر بی هویت داریم دور خودمون میچرخیم. حالا هم هرکی هر کاری بخواد میکنه. دیگران هم یا نمیبینن یا نمیخوان که ببینن. حالا شاید نتونن به کوه و صحرا و جنگل سفر کنن اما راحت به لایه های ارزشی هم رفت و آمد میکنن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد