روزی
روزگاری راهزنان و فراریان و بی سران در میان غارهای کوهی زندگی میکردند.
مردم و قانون در پی یافتن و کشتن این اوارگان بودند. مرد سنگ فروشی از میان
مردم به پا خواست و ذره ذره سنگ های کوه را جدا کرد و به مردم فروخت.
راهزنان و فراریان و بی سران از ترس بی پناهی شورش کردند ولی توسط حکومتیها
قتل عام شدند. قتل عام راهزنان مردم را به دلسوزی واداشت و مردم به
حکومتیان اعتراض کردند. اعتراض تبدیل به شورش و درگیری شد و این شورش و
درگیری تمام جامعه خاکستری را در بر گرفت و روز به روز به تعداد کشته شده
ها اضاف شد... و اما در همین روزها مرد سنگ فروش مشغول کندن سنگها از کوه
دیگری بود و با فروش سنگها در میان ثروت دست و پا میزد...