کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 209

حافظیه/ ساعت 12:45 بعد از نیمه شب


باران میبارید و همه درون لباسهاشان فرو رفته بودند. من هم یقه پالتو را باز کردم تا برای بار دوم در این ماه گرفتار تب و لرز نشوم. پیرمرد دیوانش را به مخاطبانش میداد تا فاتحه ای بخوانند و نیت کنند و بعد دو سه کلمه ای از ابتدای شعر را بخوانند. بعد با صدای گیرا و آرامش بخشش تفسیر میکرد و تا هفت صفحه را میخواند و فال را میگفت. تحسین و لذت را میشد در نگاه مردم دید. هرکس نیتی داشت و منتظر نگاهی از روی پذیرش تا جلو برود و فالش را ببیند.


یکی زندانی داشت و دیگری سفری در پیش. جالب بود. آن شب میشد به جای آدمها، افکارشان را در تاریکی شب دید. آرزوهایشان را لمس کرد و نگاه های نگران و اندوه بار و بعضا امیدوارشان را تماشا کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد