کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 311/ امشب شبیست از تناسخ بعدی...


امشب هوا سوز دارد... از جنس همان سوزهای کلبه مه زده مان. هنگامی که به افق بالای کاجها مینگریستیم و گریز پرندگان بی نفس را دید میزدیم...

اخرین بار، شاید دویست سال پیش شاید بیشتر یا کمتر درون غمزدگی سایه روشن مهتاب چشمانت را دیدم که گود افتاده بودند و انگشتانت که چروک شده بودند... بنشین تا کمی از گرمای کلبه بخوانیم... از مامن دیوارهایمان بخوانیم در مقابل شاخ و شانه کشیدن گرگ های سگ صفت. بنشین تا کتاب شوم درون دستانت تا بخوانی چیزهایی را که نمیتوانم بگویم. تا ها کنم یخ زدگی انگشتانت را... تا فنجانت شوم به یاد روزهایی که بناچار در میان اغیار قهوه مینوشیدیم ... شاید...  با هم....


چیزی بگو... از سرمای چمنزار یخ زده بیرون... از غلظت مه روی دریاچه یخ زده... از صخره ای که مدتهاست کسی بر روی آن به آسمان ننگریسته... از ماه، از ستارگانی بگو که تنت را دید میزدند هنگام طنازیهایت...


چیزی بگو از پیر شدنت... از پیر شدنم در میان بایدها و نباید ها... از روزی که زیر سقف این آسمان برزخم شد وقتی با یکی از همان بافتهای ظریف سیاهت نشسته بودی... کمی داغدار... کمی غمگین... در کنار مردی... که شبیه من نبود. چیزی بیاد داری؟؟  از روزی که مرا دیدی... درگیر با گرفتاریهایم... با پیر شدنم... با شکستنم.... با سکوتم...


چیزی بخاطر نداری از روزی که به کنار مزارت آمدم؟؟... دخترت هم با من بود... همانی که مرا نمیشناخت... همانی که پدرش را چند متر آنطرفتر شناختم که چه شباهتی به جسم بیچاره دخترک غالب کرده بود... 


دخترت شبیه تو نبود... شبیه من هم نبود و این عادلانه ترین معادله تاریخ بود... بخند که این بند به دست و پایمان گره نخورده... گویی هنوز کسی به این تناسخ تن نداده... جز من و توی فراموشکار...


 آسمان ابریست.. زمین مه آلود و اینجا زمان وجود ندارد... تا ابد منتظر خنده هایت خواهم بود...

پرنده ها رفتند... حتی آخرینشان... گرگها هم به هوس قربانیهای کوچکشان پشت درختان کاج گیر افتاده اند در میان برف و بوران و جنبنده ای در این حوالی نیست... نامحرمی نیست... تا ابد منتظر حرفهایت خواهم ماند...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد