کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 342

وقتی به بهانه های مختلف بهم میگن که یه چیزایی توی ذهنم گذشته یا مالیخولیا دارم یا... میبینم که پر بیراه هم نمیگن. توی ذهن من یه دنیا نهفتست. یه دنیای تاریک و مه آلود. دیگه خورشید خیلی دور شده و من بجز چنتا لکه ابر با حاشیه قرمز چیز دیگه ای نمیبینم. همون برکه. همون ردیف درختای کاج که از بالای مه فقط نوکشون به سختی معلومه. کف پاهام هم چمن خیس و خنک و گاهی یخ زده میلغزه و یجورایی منو به جلو هل میده. 


انگار میخوام خودمو به تخته سنگ وسط چمنزار برسونم و زمزه های تاریک لابه لای درختها رو گوش کنم. صداهایی که جمله های زیادی رو زمزمه میکنن. پچ پچ خاطراتم که از دهن فرشته های ریز خیالی خارج میشن. شاید اونا فرشته های عذاب باشن. شایدم میخوان بفهمونن که این صداها چندان ترسناک نیستن. اما... ناخواسته کز میکنم و میشینم روی زمین. جوری که توی مه پنهان بشم. از چشم کی؟ نمیدونم...


از گوشه و کنار اون کلبه خسته شدم. همه جای اون کلبه نشستم و خوابیدم و کتاب خوندم. رویا پردازی کردم. اون گندمزار پشت کلبه هم رنگ طلایی خودشو از دست داده و تبدیل شده به یه قطعه خاکی. مثل یه زمین بازی. یه بار زیر آفتاب چشمامو بستم و دستامو باز کردم و جیغ و داد کشان همه جای زمین دویدم و دویدم و دویدم...


حقیقت اینه که من ترسیدم. بازم باید برم توی اون کلبه... . همون گوشه و کنار بخوابم تا فردا...


امان از این ذهن رنگی فعال.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد