کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 385

پکی به سیگارش زد و نگاهی به من کرد و گفت: زود بزرگ شدیم نه؟

گفتم: من هنوزتورو همون آدمی میبینم که ده سال پیش بودی

با تعجب گفت: چطوری بودم...

گفتم: بی آرزو.

- بی آرزو؟ این که خیلی بده نه؟

- نه

- ولی آدم بدون آرزو میمیره. 

- شاید انقدر خوشبختی رو توی چشمهات میدیدم که حس میکردم دوست داری همیشه همینجایی که هستی بمونی.

سیگارش را از ماشین به بیرون پرتاب کرد و به انتهای اتوبان خیره شد.

ادامه دادم: گاهی آدم از عمق یه آرزوی دست نیافتنی میمیره. بخصوص اگر معنی زندگیش توی اون آرزو خلاصه شده باشه

- معنی زندگی یعنی چی؟

نگاهی طولانی به چشمهاش میندازم و... بدون گفتن کلامی دوباره به انتهای اتوبان خیره میشم.


صدای زنگ کلیسا از نقطه ای دور به گوشم میرسه... صدای اذان موذن زاده اردبیلی  از گوشی موبایلم بلند میشه و من یک بار دیگه از روی تشک بادی غلط میخورم تا روز دیگه ای رو با این اندیشه که معنی حقیقی زندگی من باید مسیری دور و دراز داشته باشه یا فاصله نزدیکی تا چشمهای تو، شروع میکنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد