کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 390

میگفت پشت حصار سیم خاردار ایستاده بودی و با چشم‌های غمگینت منو نگاه میکردی. توی سایه روشن افق پشت سرت  سایه یه کلبه تاریک رو میدیدم که دیدنش وحشتم رو دو چندان میکرد. میگفت نگاهت دیگه گرم نبود. حتی از همون فاصله میتونستم احساس کنم که بدنت چقدر سرده. به این فکر میکردم که یه راهی برای نجاتت پیدا کنم. 


میگفت از پشت سرم صدایی شنیدم، صدای دویدن. دو سایه دیدم که به سمتم حرکت میکردن و تو با دیدنشون بیشتر از قبل وحشت زده شدی. دستت رو دراز کردی تا بهت کمک کنم اما خیلی دیر بود. سایه ها به من رسیدن و بدون توجه به من به سمت تو اومدن.


میگفت تو برای آخرین بار به چشم‌های من زل زدی و بعد... شروع به دویدن به سمت تاریکی بی نهایت پشت سرت کردی...


میگفت، خیلی زود توی تاریکی ناپدید شدی و من با صدای شیون خودم از خواب بیدار شدم...



پ.ن:

بهش نگفتم که کلبه و خوابی که دیده بود، حقیقت داره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد