پدرم رفت. به سادگی همین دو کلمه پدرم رفت تا بخشی از مرا به عاریه ببرد و شاید بخشی از معنای مرا... من تازه ترین گمشده این شهرم بدون هیچ اعلامیه ای که بگوید در میان این کوچه ها پسر بچه ای برای همیشه گم شد. اعلامیه ای که بگوید او گم شد و لطفا اگر معنای از دست رفتن معنا را نمیدانید تلاشی برای یافتنش به خرج ندهید. پدرم رفت و حال من بر تیغه دیواره بحران و رشد قدم میزنم. حال باید بیشتر پدر باشم. شاید باید قدری پیرمردتر از پیش نفس بکشم.
چه حاجتی به صدا کردن است حال که ناخواسته بخشی از وجود همدیگر را به عاریه گرفتیم و دم نزدیم.
صدایم کن گ ن د م
چند روز پیش خوابتو دیدم. انگار خودم مرده بودم و تو زنده بودی و من داشتم تورو از یه مسیر خیلی دور میدیدم که بالای یه ساختمون بلند ایستادی و زل زدی به یه افق نامعلوم. ساختمون دیوار نداشت و آجرهای زرد و سرخ رنگشو میشد از اون دور دید.
زل زده بودم بهت، دلم برات تنگ شده بود. کمی بعد دیگه نمیتونستم تشخیص بدم که چه تغییری کردی. تو نه زنده بودی و نه مرده. انگار داشتی به گذشته های دور و درازی نگاه میکردی که الانتو ساختن.
از ساختمون افتادی پایین. افتادنتو که دیدم پرواز کردم تا نجاتت بدم اما... دیر رسیدم. تو مرده بودی.
آسمونو نگاه کرد دیدم داری توی آسمون سرمه ای رنگ پر میزنی و از بین ستاره ها میری بالا. بالا و بالاتر میرفتی و من روبروت بودم. باهات بالا می اومدم. بدن عریانتو پیچ و تاب میدادی و به سمت مکان نامعلومی پیش میرفتی. یه جایی که میدونستم همچین بد نیست. من دنبالت می اومدم تا بهت بگم که خیلی وقته روی زمین منتظر تو موندم.
اما تو توجهی نمیکردی و میرفتی به همون مکانی که حالا دیگه خیلی نا معلوم نبود...
یه جایی که مدتها صداش کرده بودیم خونه...
یه خونه توی یه چمنزار... محصور بین درختهای کاج...
من تعدادی همکار خوب دارم...
صبح تا عصر فاسد میشویم دور استخوان های هم....
عصر با هم چای می نوشیم...
این روزا بهترین کاری که دارم میکنم، در روز زندگی کردنه. یعنی چی؟ یعنی فقط به همون روز فکر میکنم، انگار شب یا فردایی وجود نداره.
باید تبدیلش کنم به در لحظه زندگی کردن. این یه برنامه بلند مدته...
- غذاتو بخور
- چشم...