کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 391

زمستان در‌ راه است و من هنوز در انتظار...

سایه 390

میگفت پشت حصار سیم خاردار ایستاده بودی و با چشم‌های غمگینت منو نگاه میکردی. توی سایه روشن افق پشت سرت  سایه یه کلبه تاریک رو میدیدم که دیدنش وحشتم رو دو چندان میکرد. میگفت نگاهت دیگه گرم نبود. حتی از همون فاصله میتونستم احساس کنم که بدنت چقدر سرده. به این فکر میکردم که یه راهی برای نجاتت پیدا کنم. 


میگفت از پشت سرم صدایی شنیدم، صدای دویدن. دو سایه دیدم که به سمتم حرکت میکردن و تو با دیدنشون بیشتر از قبل وحشت زده شدی. دستت رو دراز کردی تا بهت کمک کنم اما خیلی دیر بود. سایه ها به من رسیدن و بدون توجه به من به سمت تو اومدن.


میگفت تو برای آخرین بار به چشم‌های من زل زدی و بعد... شروع به دویدن به سمت تاریکی بی نهایت پشت سرت کردی...


میگفت، خیلی زود توی تاریکی ناپدید شدی و من با صدای شیون خودم از خواب بیدار شدم...



پ.ن:

بهش نگفتم که کلبه و خوابی که دیده بود، حقیقت داره...

سایه 389

در یک سال گذشته کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی یار گویای غربت سرد من بود. یاد ایدین زندانی، پدر دیکتاتور، اورهان فتنه جو و سرمه ای که گهگاه به دیدار ایدین زندانی می آمد تا رنگی بر در و دیوار آن زیر زمین نمور بپاشد.

تو اگر رنگ بودی، بنفش و آبی کمرنگ و صورتی ملایم بودی. حتی چمنزار روبروی کلبه من پوشیده میشد از گل های بنفش و دیوار کلبه نیز...


القصه


اینجا همه چیز رنگ و بوی شبنمهای یخ زده دارد.

سایه 386

در هر صورت تو بخشی از من را به عاریه بردی و این خبری بد برای هر دوی ماست.


شاید هم زیبا و غمگین

سایه 385

پکی به سیگارش زد و نگاهی به من کرد و گفت: زود بزرگ شدیم نه؟

گفتم: من هنوزتورو همون آدمی میبینم که ده سال پیش بودی

با تعجب گفت: چطوری بودم...

گفتم: بی آرزو.

- بی آرزو؟ این که خیلی بده نه؟

- نه

- ولی آدم بدون آرزو میمیره. 

- شاید انقدر خوشبختی رو توی چشمهات میدیدم که حس میکردم دوست داری همیشه همینجایی که هستی بمونی.

سیگارش را از ماشین به بیرون پرتاب کرد و به انتهای اتوبان خیره شد.

ادامه دادم: گاهی آدم از عمق یه آرزوی دست نیافتنی میمیره. بخصوص اگر معنی زندگیش توی اون آرزو خلاصه شده باشه

- معنی زندگی یعنی چی؟

نگاهی طولانی به چشمهاش میندازم و... بدون گفتن کلامی دوباره به انتهای اتوبان خیره میشم.


صدای زنگ کلیسا از نقطه ای دور به گوشم میرسه... صدای اذان موذن زاده اردبیلی  از گوشی موبایلم بلند میشه و من یک بار دیگه از روی تشک بادی غلط میخورم تا روز دیگه ای رو با این اندیشه که معنی حقیقی زندگی من باید مسیری دور و دراز داشته باشه یا فاصله نزدیکی تا چشمهای تو، شروع میکنم...