کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه ۴۰۱

کتاب جنایات و مکافات داستایفسکی‌ منو به یاد آدم‌هایی زیادی میندازه. از کسایی که خودشون رو شپش میدونن تا کسایی که فکر میکنن شپش ها رو خوب میشناسن. مورد اخری رو کمی بیشتر از بقیه دیدم.


مطمئنترین‌‌ نظری که میتونم بدم اینه که ممکنه خود ما هم شپش باشیم. مصداق بارزی از شپش از اینه نگاه دیگران. پس شخصا سعی در این دارم که اگر بخشی از من به شکلی غیر مفید یا از اون بدتر مضر هست، تغییرش بدم. فارغ از اینکه‌بقیه چه خصوصیاتی دارند...


پ.ن:

هیچ نتیجه سیاه و سفیدی وجود نداره. 

حتی کسی که شپش تصورش میکنیم میتونه برای زندگی فرد دیگه ای یه فرشته باشه. بیا یه نتیجه بگیریم، سعی کنیم تا جایی که میتونیم یه فرشته باشیم برای اطرافیانمون. باقیش مهم نیست...

سایه ۴۰۰

ای کاش

همان شب

در سی سی یو

همه چیز

تمام شده بود...

سایه ۳۹۹

دلم برای بازی های شادمانه دوران کودکی و نوجوانی تنگ شده. دلم برای رویای علی دایی شدن تنگ شده. دلم برای ارزوها و داشته های یکسان تنگ شده. دلم برای مداد های تمساحی و خودکارهای بیک یک شکل تنگ شده. دلم برای پاک کن های لاکچری  آبی و قرمز تنگ شده. دلم برای تلویزیونی که فقط سه کانال داشت تنگ شده. دلم برای توپ های پلاستیکی خط خطی تنگ شده. دلم‌ برای کل کل کردن ها سر علی پروین و ناصر حجازی تنگ شده. دلم برای روزهایی که طعم واقعی غذا را میچشیدیم تنگ شده. دلم برای بستنی یخی و بستنی سنتی سر کوچه تنگ شده. دلم برای خندیدن ها از ته قلب تنگ شده. دلم‌ برای اینکه یک دل سیر اشک بریزم تنگ شده. دلم ‌برای اغوش و گوش شنوای رفیقی که میشد در کنار او به همه دنیا فحش داد تنگ شده. 


انگار غباری هزار ساله بر این خاطرات خوش رنگ نشسته. زندگی آرام آرام دارد هدایای ارزشمندش را از ما می‌گیرد. 


همه اینها یعنی من در حال یاد گیری اصول فلسفه وجودی هستم


چه درس سختی و چه آموزگار سخت گیری...

سایه ۳۹۸

بیا آرزو کنیم. بیا بنویسیم. بیا بدویم در میان چمنزار تنهائیمان. بیا شمعی بیفروزیم و در دل سیاه شب ستاره ها را با شعله آن ببلعیم. بیا از برکه ماهی های تازه بگیریم و بوی ماهی کبابی را به در و دیوار فکرمان روانه کنیم. بیا حرف بزنیم، بخندیم، گریه کنیم... بیا دیوانگی کنیم.... تا آن هنگام که طلوع بی رحم خورشید مارا به دنیای واقعی باز گرداند...

سایه 397

آری...

گاهی وقتی از معنا خالی میشوی، فرصت پر شدن با معانی عمیقتر را پیدا میکنی...


آنگاه، مملو شدن از زندگی اصیل، فرصت حضور  پیدا میکند.