کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 6


روزی شاعری میلنگید


ناقدی نان میخورد


تاجری پسته خندان میخورد...

سایه 5

توی آینه نگاه کردم


یه تغییر کوچک من رو با چهره خودم غریبه کرده بود...


با کلی دقت فهمیدم که فقط صورتم کمی پر شده..


از اینجا دور شدم... دور دور...


همه جا تاریک بود...


نور قرمز رنگ تابلوی تبلیغاتی هتل روی دیوار سمت چپ افتاده بود...


باران به شدت می بارید و با صدای برخورد قطراتش به پنجره قلبم را میلرزاند...


با احساسی مانند تمام شدن.. مانند یک هدف قوی.. خیلی قوی.. اما مبهم..


چیزی برای از دست دادن نمانده...


تصویر اتاق در برابر دیدگانم موج میزند به طوری که هر آن ممکن است تعادلم را از دست بدهم و نقش بر زمین شود...


اما لحظه ای بعد همانجایی ایستاده ام که بودم..


صدای آرام ویولون را از پشت دیوار ها می شنوم...


صدایی مانند یک ملودی که با روح من انس گرفته..


همراه با صدا... جملاتی بر روح و قلب من رسوخ می کند...


جملاتی که می گویند... تو.. آنقدر ترسیده ای که الآن بتوانی به قدر کافی شجاع باشی...


نهایت این راه.. بیش از اکنونت روح تو را نخواهد سوزاند...


یا خواهی برد.. یا بازنده خواهی شد...


اما.. نامت را جاودان خواهی کرد.. نه در زبان مردمان دون و بی چیز این دنیا...


بلکه آنگاه جاودان خواهی ماند که روحت در پی گریز از گذشته تو و از انتخابهایت نباشد...


جاودان در دنیای خود تو... همان دنیای شیشه ای که پس از همه پس زده شدن ها.. تو را در خود جای خواهد داد...


دنیایی که به قدر رویاهایت وسعت خواهند گرفت...


دنیایی با رویای فرشته ای با لباس  بنفش رنگ حریر...


آه...


افسوس که تنها لبخندی تلخ من را به اتاق هتل و سپس به مقابل آینه آورد...


آه.. چقدر دوست دارم این تصویر را بشکنم.. این آینه را نابود سازم...


صدای زنگ موبایل مرا از ذهنم به دنیای کوچک و کثیف بیرون پرتاب کرد...


- سلام احسان..

- سلام. کجایی پسر خوب؟

- هیچ جا..

- چیزی شده؟

- نه. خوبم. خوبم...

- امشب بعد از جلسه دکتر سامی بریم استخر...

- استخر؟ او.. باشه.. بریم..

- نون بیار.. یادت نره..

- باشه.  میارم.. راستی چای لیمو هم دارم به علاوه بابونه... اونم میارم...

- باشه.. راستی ساعت ۵:۳۰ بیا.. یه کم حرف بزنیم با هم...

- حرف؟ او.. باشه. یه کم زودتر میام..

- کاری نداری؟

- نه

- فعلا

- خداحافظ...


به گوشی نگاه می کنم و با خودم میگم.. خوبه که تو فقط از من یه دوستی می خوای و یکم نون و چای..


کاش دنیای همه دوستی ها اینقدر کوچک و ساده بود تا من رو تو کلاف افکار نپیچند..