کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 16

تو نمیدانی


اما من میدانم که چقدر


طرح پروانه بر کمرت


طرح خورشید بر پیشانیت


طرح لبانم بر گونه ات


و طرح دستم بر قلبت اعجاز انگیز است...

سایه 15

یادت باشه... فقط یه گناه بزرگتره که میتونه آثار یه گناه کوچکتر رو از بین ببره...

سایه 14

خدانگهدار دلتنگی روز اول... وارد شدن به پایگاه... پنهان کردن یه دنیا غصه پشت شوخی و لبخند... ساعت 10:30 اولین صبح لباس بلدری پوشیدن... کد بندی کردن... اولین شب آسایشگاه و شبهای دیگه آسایشگاه... ارشد تعیین کردن... تخت آنکادر کردن... نمازهای اجباری و دلچسب... ایستادن توی صف تلفن و یه دنیا حرف و 5 دقیقه زمان... چراغهای سبز حسینیه و گفتگوهای فلسفی علیرضا... حمله ور شدن سمت حمام و دوش گرفتن زیر آب داغ داغ... دیوونه بازی های راسو و پریچهر... شعر خوندنهای بهمن... والیبال بازی کردن های آذریها... ترسیدنهای بنفشه و دستشو گرفتن و با موهاش بازی کردن و آروم خوابیدناش مثل یه پسر بچه کوچیک... استرس سر مرخصی میان دوره...  سر نظافت کردن بچه ها... فریادهای اول صبح من (( از کد ... تا کد ... نظافت محوطه... بدوئید سریع تا احمد نیومده)).  برد کوتاه برد بلند عوارض... امام زاده... سرما سرما سرمای اردو و چادر خیس گازوئیلی و خواب نصفه و نیمه و خشم شب و حرکت سر موضع و دویدن زیر پرچم اردوگاه... گریه کردنهای بچه ها موقع خداحافظی و حرکت سمت یگان... و خوندن دسته جمعی ((خدا نگهدار اردکان... دارم میرم سوی یگان... اینجا منو کسی نخواست... حتی فرمانده گردان خدا نگهدار اردکان...))

خداحافظ یگان... روزهای بارونی... تقسیم شدنها... نگرانی اداری شدن یا 36-12... روزای سرد و به هیتر چسبیدن... روزای خیلی سرد شیفت عید و توی بغل علیرضا خوابیدن و پست رمپ دادن... فوتبال بازی کردن با پوتین توی زمین چمن مصنوعی... اتاق خراب کردن ها  و ستون رنگ کردنهای داوود... از انبار سوقاتی آوردنهای یدی پلنگ... زیر آب زدنهای مازو... اعصاب ضعیف ملت... صبح گاه مشترک... شامگاه... دعوا سر لوحه نوشتن... ((مو نویسم... مو نپستم های سجاد))... پیک شدنها... توی آسایشگاه قایم شدنها... فنگهای غفار و یزدان و مقاومت های جانانه بچه های ما... پایه پایین... پایه بالا... نسوزی... دورت اومده؟ جیم فنگ...

خداحافظ ابوذر، مازیار، میلاد، بهرام، سجاد، مهدی، امیر مهدی، علی، مرتضی، محسن، محمد، علیرضا، هنری، بنفشه، پریچهر، آوریل، راسو، سید، بهمن، دینی، امین، محمد حسین، یدی پلنگ، ملت، یزدان، داوود، مهران، جواد، محمد جواد و...

خداحافظ سربازی.

سایه 13

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سایه 12

دستم را میگیرد تا در میان جمعیت گم نشود. مثل دختر بچه ای توی آغوشم پنهان میشود و با هم به دل جمعیت میزنیم. وارد مترو که شدیم به گوشه ای پناه میبریم... چشمانش را میبندد و به سینه ام میچسبد... دستگیره را محکم چسبیده ام... با دست دیگر کیفم را جابه جا میکنم... مردی ساعت میپرسد...


- ساعت... ساعت ندارم...

نجوایش در گوشم میپیچد: ساعت 7:35 کامی... یه ساعت واست میگیرم...


به صفحه موبایل نگاه میکنم... با تردید میگویم: 7:35


عطر زنانه تندی حس میکنم...

باز هم نجوایش: خیلی زود گذشت...کامی... پس کی میای واسه همیشه پیشم بمونی؟ و هق هق کردنهای کودکانه...

حسادت دخترانه اش غرق لذتم میکند... جملات عجولانه ای تا توجهم جلب دیگری نشود...


دختر غریبه همان دستگیره را میچسبد...

آغوشم خالیست...

بغض به سینه ام میکوبد...


علی کیف را بر میدارد و به دستم میدهد...

- جواد... رسیدیم

- شاید برم ببینمش...


- اشتباه نکن... ناخوداگاهت میخواد ببیندش... بریم...


...