دیروز جوانی بود که کفشهایش را روی خرده صدفهای خشکیده میسایید و به صدای پرنده ها گوش میکرد.
پ.ن:
نداریم
حافظیه/ ساعت 12:45 بعد از نیمه شب
باران میبارید و همه درون لباسهاشان فرو رفته بودند. من هم یقه پالتو را باز کردم تا برای بار دوم در این ماه گرفتار تب و لرز نشوم. پیرمرد دیوانش را به مخاطبانش میداد تا فاتحه ای بخوانند و نیت کنند و بعد دو سه کلمه ای از ابتدای شعر را بخوانند. بعد با صدای گیرا و آرامش بخشش تفسیر میکرد و تا هفت صفحه را میخواند و فال را میگفت. تحسین و لذت را میشد در نگاه مردم دید. هرکس نیتی داشت و منتظر نگاهی از روی پذیرش تا جلو برود و فالش را ببیند.
یکی زندانی داشت و دیگری سفری در پیش. جالب بود. آن شب میشد به جای آدمها، افکارشان را در تاریکی شب دید. آرزوهایشان را لمس کرد و نگاه های نگران و اندوه بار و بعضا امیدوارشان را تماشا کرد.
- خوب نبود
- برای اون خوب بود. نباید انقدر میکوبیدیش
- ادبیات اینجا ایجاب کرد وگرنه من باهاش مشکلی ندارم
- این داستان از معدود امیدهاش بود
- چطور؟
- اون سرطان داره
پ.ن:
تو هیچی نمیدونی... از آدما... هیچی نمیدونی.