کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 212

از کاروان چه ماند، جز آتشی به منزل...


 

ادامه مطلب ...

سایه 211

دیروز جوانی بود که کفشهایش را روی خرده صدفهای خشکیده میسایید و به صدای پرنده ها گوش میکرد.


پ.ن:

نداریم

سایه 210

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سایه 209

حافظیه/ ساعت 12:45 بعد از نیمه شب


باران میبارید و همه درون لباسهاشان فرو رفته بودند. من هم یقه پالتو را باز کردم تا برای بار دوم در این ماه گرفتار تب و لرز نشوم. پیرمرد دیوانش را به مخاطبانش میداد تا فاتحه ای بخوانند و نیت کنند و بعد دو سه کلمه ای از ابتدای شعر را بخوانند. بعد با صدای گیرا و آرامش بخشش تفسیر میکرد و تا هفت صفحه را میخواند و فال را میگفت. تحسین و لذت را میشد در نگاه مردم دید. هرکس نیتی داشت و منتظر نگاهی از روی پذیرش تا جلو برود و فالش را ببیند.


یکی زندانی داشت و دیگری سفری در پیش. جالب بود. آن شب میشد به جای آدمها، افکارشان را در تاریکی شب دید. آرزوهایشان را لمس کرد و نگاه های نگران و اندوه بار و بعضا امیدوارشان را تماشا کرد.

سایه 208

- خوب نبود

- برای اون خوب بود. نباید انقدر میکوبیدیش

- ادبیات اینجا ایجاب کرد وگرنه من باهاش مشکلی ندارم

- این داستان از معدود امیدهاش بود

- چطور؟

- اون سرطان داره


پ.ن:

تو هیچی نمیدونی... از آدما... هیچی نمیدونی.