یاد طنز مدیری افتادم. اون قسمتی که شاعره میگه چشمه الهامم خشکیده... نوعی همزاد پنداری لحظه ای...
امشب میریم احیا وسط چمران.
حالا اینکه احیا بهونه هست یا وسط چمران، احتمالن واسه هرکدوممون یه جواب داره.
میام دنبالت.
قبل از جشن:
سومین دهه از زندگی من تمام شد. دریا میگفت چه حسی داری؟ مایوسش کردم. شاید باید واقعا متولد بشم. از صبح تبریک های جورواجور میشنوم. حتی از بانک و شاتل. چرا همه تبریک میکن؟ چرا همه فکر میکنن باید شاد باشم؟
بعد از جشن:
خوشحالم. اما شاید بعضیها ناراحت شده باشن.
پ.ن:
- خوشحالی؟
- خیلی
- بیشتر از همه چی خوشحالت کرد؟
- سوال سختیه.