کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 228

یاد طنز مدیری افتادم. اون قسمتی که شاعره میگه چشمه الهامم خشکیده... نوعی همزاد پنداری لحظه ای...



سایه 227/ Ardi


تصور کن من یه آدمم که همه حافظمو از دست دادم. چیزی باقی نمونده برای خندیدن یا اشک ریختن. تصور کن من یه آدمم که ذهنش یخ زده. هیچ چیزی که شبیه یه خاطره یا احساس باشه درونش جریان نداره. یه جریان خیلی غلیظ سبز رنگ که حالا کاملن منجمد شده.
نیازی به سوگواری نیست. من هنوز میخندم و تو هم لبخندمو میبینی. نیازی به نگرانی نیست، وضعم از چیزی که الان میبینی بدتر نخواهد شد. نیازی به ترس نیست چون من دیگه نمیترسم.

تصور کن یه جهش سریع باعث مرگ من شده و یه چیزی توی مایه های مسخ منو دوباره متولد کرده. یکم متفاوت تر. مثل تولد شیطان از کشاله ران یه راهبه گناهکار. اما حالا دیگه هیچی مهم نیست به جز مسیر پیش روم.


تصور کن من یه کودکم که دوره تاریکی رو پشت سر گذاشته. با حافظه مبهم یک کودک که چیزی به جز نیازهای اولیش رو به خاطر نمیاره. اون تصمیم داره به همه چیز لبخند بزنه. پس نترس چون اون از چیزایی که تو میدونی خبر نداره. اگه دوستش داری فقط نظاره گر باش و بزرگ شدنشو ببین. بلوغ و قد کشیدنشو ببین.

دیگه از چیزی نترس. و فقط ادامه قصه رو ببین.

سایه 226

امشب میریم احیا وسط چمران.

حالا اینکه احیا بهونه هست یا وسط چمران، احتمالن واسه هرکدوممون یه جواب داره.

میام دنبالت.

سایه 225

قبل از جشن:

سومین دهه از زندگی من تمام شد. دریا میگفت چه حسی داری؟ مایوسش کردم. شاید باید واقعا متولد بشم. از صبح تبریک های جورواجور میشنوم. حتی از بانک و شاتل. چرا همه تبریک میکن؟ چرا همه فکر میکنن باید شاد باشم؟


بعد از جشن:

خوشحالم. اما شاید بعضیها ناراحت شده باشن.


پ.ن:

- خوشحالی؟

- خیلی

- بیشتر از همه چی خوشحالت کرد؟

- سوال سختیه.