کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 25


تصور تکنوکرات های ایرانی گاهی بیشتر با بازی مک واریورز مطابقت دارد تا یک دنیای واقعی...


پ.ن:

- خوابی؟

- آره. تازه دارم خواب هم میبینم.

سایه 24

http://s1.picofile.com/file/7906710107/IMAG0199_1_1_1_1.jpg


هراسان مسیحیست... که راه صومعه گم کرده باشد.


پ.ن:

- بعدش چی؟

- بعدش فقط تویی و گذشتت...

سایه 23

http://s2.picofile.com/file/7906132896/DSC01100_1_1_1223.jpg



یک فنجان قهوه و چند نفس هوای تازه... همه خواستنیهای من...


پ.ن:

- اینجا رو ببین... یه چیزی واست آوردم

- این چیه؟ چایه؟

- نه. قهوست. قهوه که نه نسکافست...

- چی میگی؟ پس..

- زود بریم تا صبح نشده... بریم تو پاتوق ده بشینیم

- این وقت شب؟ ساعت سه و بیسته... تو که دیشب از پارس سگه خیلی ترسیدی

- قهوه و شعر که باشه... از هیچی نمیترسم. حالا بریم؟

- قهوه و شعر و یه چیزی که امشب هست و نمیدونم چیه... بریم.


سایه 21

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سایه 20



ناگهان ایستاد. انگار به دیوار محکمی برخورد کرده بود. گویی چهره اش برای لحظاتی تبدیل مرکز ثقل همه حس تحیر، وحشت و تاسف شهر شده باشد.

- اینجا رو...

رد نگاهش مرا به اعلامیه روی ستون رساند...

او راه افتاد... انگار میخواست از چیزی فرار کند... .

- ؟ یه لحظه صبر کن...

او با لبخندی مصنوعی...

- ببین... سوژه نمیگیری دیگه... سوژه ها رو من باید بهت بدم...

- بریم.


هر دو میخندیدیم اما... .


پ.ن:

یک روز پنج شنبه...

ساعت 7:35 صبح...

حاشیه چمران.