دخترک تند و تند از روی کتابی که روی میز گذاشتم چیزی رو کف دستش مینویسه. دوباره توی گردنم احساس درد میکنم.
- هنوز عادت داری کف دستت بنویسی؟
سعی میکنه نقش یه آدم بی تفاوت رو بازی کنه. لبخند میزنه و میگه:
- اوهوم. اما از عادتای قدیمیم چیز زیادی باقی نمونده
- آدما عوض میشن.
- آره. اما تو همون کامی قدیمی هستی.
- بیخیال. خودت خوبی؟
- چه فرقی میکنه. خوب یا بد همه چیز تموم شده. مگه نه؟
- آره. تموم شده.
- خودت اینو خواستی درسته؟
- درسته. خودم خواستم.
- ارزششو داشت؟
- آره. نمیدونم. نباید دروغ میگفتی... شوهرت خوبه؟
- خداحافظ کامی.
و باز هم درد. دستمو روی گردنم میذارم و یه دفعه یه نور آزار دهنده همه جا رو میگیره... و بعد چهره مادرم نمایان میشه...
- نمیخوای بیدار شی؟
- ساعت چنده؟
- شش و نیم
- صبح؟
- غروبه. از دانشگاه اومدی بیهوش شدی. پاشو یه آب به صورتت بزن
- گردنم درد میکنه..
- به خاطر مبله... پاشو بریم خونه برادرت
- نه. شماها برید. من یکم کار دارم.
پ.ن:
حالش خوبه؟
چطور میشود به یاد آورد بهار را
و پاییز را گریه نکرد...
پ.ن: چطور بهار سبزینه مرا از دست من پس میگیرد؟