روایت اول، دو یا سه سال قبل:
یه ایل بودن سمت خوزستان که روی زمین یه بنده خدایی کار میکردن. این بنده خدا فارس زندگی میکرد و وقتی تصمیم میگیره بره خوزستان متوجه میشه که مردم ایل نمیخوان زمینشو بهش بدن. میگفتن ما چند ساله اینجا کار میکنیم و تو هیچ حقی نداری.
خوب... اگرچه اونا هم زحمت کشیده بودن اما زمین مال این بنده خدا بود.
روایت دوم، چند شب پیش:
یه ایل بودن سمت خوزستان که روی زمین یه بنده خدایی کار میکردن. این بنده خدا فارس زندگی میکرد و وقتی تصمیم میگیره بره خوزستان متوجه میشه که مردم ایل نمیخوان زمینشو بهش بدن. میگفتن ما چند ساله اینجا کار میکنیم و تو هیچ حقی نداری.
خوب... اگرچه زمین اسماً به اسم این بنده خدا بود، اما همه زحمتشو اونا کشیده بودن.
پ.ن: من به این میگم بدترین نوع دروغ. یه جورایی فاحشگی صادقانه تر به نظر میرسه.