کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه ۳۹۴

اصلا گور پدر هر ذهنیتی که عمیق ترین رنج های بشری نهفته در من و تو را با نگاه سخت گیرانه چاپ و نشر میسنجد...

سایه ۳۹۳

خشم فروخورده مقدس یا نفرین شده


مساله این است...

سایه ۳۹۲

امروز کولاک شد، تکه ای یخ به چشمم چپم برخورد کرد و به این بهانه ساعت ها گریستم...


‌پ.ن:

درست زمانی که فکر میکنی وجودت برای پیچیدگی های دنیا ساخته نشده، در حال تجربه کردن بزرگ شدن هستی. بحران، تیغه نابودی و رشد است و همه ما مبتلا به اجبار به انتخاب.


در تناسخ بعدی تو نه گلی بنفش و نه شبنمی یخ زده خواهی بود. تو برای همیشه در میان چمنزار پرسه خواهی زد . همچون نسیم، همچون نیرویی که توان تابستانی کردن این زمستان را دارد.




سایه 391

زمستان در‌ راه است و من هنوز در انتظار...

سایه 390

میگفت پشت حصار سیم خاردار ایستاده بودی و با چشم‌های غمگینت منو نگاه میکردی. توی سایه روشن افق پشت سرت  سایه یه کلبه تاریک رو میدیدم که دیدنش وحشتم رو دو چندان میکرد. میگفت نگاهت دیگه گرم نبود. حتی از همون فاصله میتونستم احساس کنم که بدنت چقدر سرده. به این فکر میکردم که یه راهی برای نجاتت پیدا کنم. 


میگفت از پشت سرم صدایی شنیدم، صدای دویدن. دو سایه دیدم که به سمتم حرکت میکردن و تو با دیدنشون بیشتر از قبل وحشت زده شدی. دستت رو دراز کردی تا بهت کمک کنم اما خیلی دیر بود. سایه ها به من رسیدن و بدون توجه به من به سمت تو اومدن.


میگفت تو برای آخرین بار به چشم‌های من زل زدی و بعد... شروع به دویدن به سمت تاریکی بی نهایت پشت سرت کردی...


میگفت، خیلی زود توی تاریکی ناپدید شدی و من با صدای شیون خودم از خواب بیدار شدم...



پ.ن:

بهش نگفتم که کلبه و خوابی که دیده بود، حقیقت داره...