در یک سال گذشته کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی یار گویای غربت سرد من بود. یاد ایدین زندانی، پدر دیکتاتور، اورهان فتنه جو و سرمه ای که گهگاه به دیدار ایدین زندانی می آمد تا رنگی بر در و دیوار آن زیر زمین نمور بپاشد.
تو اگر رنگ بودی، بنفش و آبی کمرنگ و صورتی ملایم بودی. حتی چمنزار روبروی کلبه من پوشیده میشد از گل های بنفش و دیوار کلبه نیز...
القصه
اینجا همه چیز رنگ و بوی شبنمهای یخ زده دارد.
در هر صورت تو بخشی از من را به عاریه بردی و این خبری بد برای هر دوی ماست.
شاید هم زیبا و غمگین
پکی به سیگارش زد و نگاهی به من کرد و گفت: زود بزرگ شدیم نه؟
گفتم: من هنوزتورو همون آدمی میبینم که ده سال پیش بودی
با تعجب گفت: چطوری بودم...
گفتم: بی آرزو.
- بی آرزو؟ این که خیلی بده نه؟
- نه
- ولی آدم بدون آرزو میمیره.
- شاید انقدر خوشبختی رو توی چشمهات میدیدم که حس میکردم دوست داری همیشه همینجایی که هستی بمونی.
سیگارش را از ماشین به بیرون پرتاب کرد و به انتهای اتوبان خیره شد.
ادامه دادم: گاهی آدم از عمق یه آرزوی دست نیافتنی میمیره. بخصوص اگر معنی زندگیش توی اون آرزو خلاصه شده باشه
- معنی زندگی یعنی چی؟
نگاهی طولانی به چشمهاش میندازم و... بدون گفتن کلامی دوباره به انتهای اتوبان خیره میشم.
صدای زنگ کلیسا از نقطه ای دور به گوشم میرسه... صدای اذان موذن زاده اردبیلی از گوشی موبایلم بلند میشه و من یک بار دیگه از روی تشک بادی غلط میخورم تا روز دیگه ای رو با این اندیشه که معنی حقیقی زندگی من باید مسیری دور و دراز داشته باشه یا فاصله نزدیکی تا چشمهای تو، شروع میکنم...
هستی ما هزاران قاب است و هزاران تفسیر. گاه تصاویر ما به هم گره میخورد و گاه خش خورده و شکسته و بی گانه در گوشه انباری خاک خورده ای فراموش میشود...
جان میگوید کمی ملایمتر بنویس کلماتت کمی سخت گیرانه هستند. چارلز تایید میکند، من میخندم و میگویم برچسب گذاری اشتباه محدودیت است؟ همه میخندیم و از جلسه بیرون می ایم. به اتاقم میروم و نقاب چرمی لبخند میرائیم را از صورتم برمیدارم و توی کشوی میز میگذارم...
پ.ن:
زمستون خیلی وقته که سر رسیده...