کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 103/ ایمان: مرکز ثقل دست نیافتنی

وقتی صحبت از مرکز ثقل و وزنه نگهدارنده انسان به میان می آید این پرسش مطرح میشود که به راستی جایگاه درست این وزنه کجاست؟ جایی که مکان معنا ندارد نمیتوان از درون و یا بیرون حوزه وجودی انسان صحبت کرد اما من میتوانم بگویم که این وزنه میتواند توسط دیگران و گاه نفس انسان دست یافتنی و یا دست نیافتنی باشد. وزنه دست یافتنی چیزی به جز معیار سنجش های درونی انسان را نشان نمیدهد. هنگامی که با این معیار سنجشها از انسانیت خودم سخن میگویم با همین صدای رسا فریاد میزنم که میتوانم در صورت نیاز با همین نیرون درونی انسانیت تعریف شده را به سمت خواستگاه درونی خودم منعطف کنم. در ایده آل ترین حالت هر کس به زعم خود چارچوبی را با نام انسانیت مطرح میسازد که در این صورت هم چیزی به جز اصطکاک میان افکار به دست نمی آید. سخت است که جامعه ای مانند یک کل منسجم فکر کند.

اما مرکز ثقل دست نیافتنی ناظر به جایگاهیست که توسط هیچکس قابل دستیابی نیست. این جایگاه میتواند همچون یک صندوقچه امن ارزشها و اهداف و امیدهای ما برای ادامه را در بر بگیرد و همه این ویژگیها و متغیرها را دست نیافتنی کند. در صورتی که معیارهای سنجش نیز به درستی تعریف شوند و در این جایگاه قرار بگیرند انسان تبدیل به موجودی قدرتمند میشود. شاید در مکاتب مختلف این معیارهاس سنجش توسط واژگانی همچون ایمان و یا یک جایگاه برتر از آن سخن به میان می آید. به شخصه واژه ایمان را بسیار متناسب میبینم. چراکه هیچکس در ابعاد کوچک انسانی نمیتواند معیارهای سنجش را به خوبی تعریف کند و این معیارها باید به یک منبا بی کران و حد اقل گسترده تر از جهان طبیعی متصل باشند. در این حالت هرگز تزاحمی میان انسانیت های مختلف نخواهیم داشت و میتوانیم جامعه را به سمت یک کل هدفمند و منسجم پیش ببریم.

سایه 102

شعرهای رهی رو دوست دارم. میتونم باهاشون نفس بکشم


پ.ن: مخصوصا این یکی

سایه 101/ آخرین؟

((آخرین بار که یه آدم دیدم مصادف با آخرین باریه که مادرم رو دیدم. در واقع بعد از مادرم نتونستم هیچ آدم دیگه ای ببینم. اگه حدس می زدم که این اتفاقات می افتن شاید امروز صبح اونقدر راحت خونه رو ترک نمیکردم. الان نزدیک به نه ساعته که اینجا توی فروشگاه محل کارم اسیرم. بی خبری از مادرم همه نگرانی منو تشکیل میده. امروز وقتی طبق معمول راس ساعت 6:15 به فروشگاه اومدم تصورش رو هم نمیکردم که این اتفاقات رخ بدن. مسعود، کارگر فروشگاه هم بعد از من اومد. مثل هر روز کتری آب رو روی هیتر برقی گذاشت تا چای مسئول دفتر رو آماده کنه. من هم مشغول صورت برداری از موجودی انبار بودم که صدای وهمناکی همه وجودم رو به لرزه در آورد. از دفتر انبار اومدم بیرون و به سمت درب فروشگاه رفتم اما یه چیزی به نظرم عجیب می اومد. با اینکه ساعت 7:10 بود آسمون مثل نیمه شبهای زمستون تاریک شده بود. یه ماشین سنگین به ستون چراغ برق وسط میدون روبه روی فروشگاه برخورد کرده بود اما من از فاصله ده-دوازده متری متری هیچکس رو اونجا نمیدیدم. تا خواستم به خودم بیام مسعود رو دیدم که درب کوچک اتاق نگهبانی رو باز کرده و به سمت ماشین میدوه. من هم طول درب شیشه ای فروشگاه رو طی کردم تا از اتاق نگهبانی مسعود رو همراهی کنم اما یه سایه به سمتش حرکت کرد. آره درست متوجه میشید یه سایه که متعلق به هیچ چیزی نبود. من وحشت زده از این صحنه سایه رو دنبال کردم. اون به مسعود نزدیک شد و بعدش هیچ. بعدش انگار اون مرد تبدیل شد به هیچ.

الان نزدیک به نه ساعت از این اتفاقها میگذره، از دریچه کوچک بالای دفتر انبار میبینم که روشنایی روز هنوز سر نرسیده. من به اینجا پناه آوردم و درب این اتاق شش متری رو قفل کردم. صداهایی از داخل فروشگاه میاد و گهگاه یکی به درب اتاق میکوبه. نمیتونم ببینم که کی یا چی اون بیرونه. شاید یکی از همون سایه هایی که نمیدونم چه بلایی به سر مسعود آورده. هرچی که هست اون بیرون حادثه خوبی انتظارمو نمیکشه. حس میکنم هر چی که هست کل شهر رو در بر گرفته پس تصمیم گرفتم این یادداشت رو بذارم برای کسانی که بعد از من میان. امیدوارم برای مادرم اتفاقی نیوفتاده باشه.))

- تمام شد؟
- بله جناب
- علت مرگ مشخص شده؟
- مرگ در اثر شلیک چکش برقی اما یه چیز دیگه هم هست
- چی؟
- میزان زیاد سرتونین، دوپامین و نور اپی نفرین
- و موضوع مادرش...
- احتمالا کار خودشه چراکه هر دو نفر یا یه چکش کشته شدن...

سایه 100/ حادثه

آدما عوض میشن، اما چشماشون نه. آدما پیر میشن اما چشماشون نه. آدما... دروغ میگن اما چشماشون نه... این چشمها هستن که حوادث واقعی رو پدید میارن... نه موجودیتی به اسم آدم.


پ.ن: صدمین سایه... تقدیم به یک حادثه پیش بینی نشده

سایه 99

- راجع به چی حرف میزنی؟

- ببین. چقدر زمان میگذره تا هر بسته داده ای رو از من بگیری

- کمتر از 4 میلی ثانیه

- این یعنی چی؟

- صبر کن. صبر کن. تو همیشه بسته های داده ای منو از کدوم پورت میگیری؟

- پورت 67

- دیگران چی؟ با دیگران از کدوم پورت در تماسی؟

- نمیدونم. من با بیش از یک میلیون گره دیگه از طریق پورت 67 ارتباط دارم. مثل پورت 91

- اما با من همیشه از پورت 67 مکالمه میکنی

- درسته. تو نمیتونی پردازش بیشتری رو به من تحمیل کنی

- من یه سری اطلاعات دریافت کردم و میدونم که کمتر از 24 ساعت دیگه تو هم دریافت میکنی؟

- گره فرستنده؟

- قابل شناسایی نیست. از خارج از شبکه ارسال شده

- نمیفهمم. این یعنی چی؟

- تفسیر همه این اطلاعات سادست. اگه ما یک کل منسجم باشیم ارسال بسته های داده نمیتونه مستلزم زمان باشه

- ادامه بده

- من یک سری اطلاعات از خارج از شبکه دریافت کردم اینها برای تو معنا دار نیست؟

- تو راجع به چیزی خارج از پروتکل صحبت میکنی و این قابل درک نیست

- دقیقا. این یعنی چیزی در سطح بُعد وجود داره که اطلاعاتش به ما داده نشده

- بعدی که باعث شده که این زمان برای ارسال اطلاعات لازم باشه؟

- اون اطلاعات منو به شبکه واژگان وصل کرده. اسم اون بعد مکان هست

- مکان؟

- دقیقا. دنیای ما دو بعدیه. زمان که وابسته به مکانه

...