-
سایه 14
دوشنبه 21 مرداد 1392 00:03
خدانگهدار دلتنگی روز اول... وارد شدن به پایگاه... پنهان کردن یه دنیا غصه پشت شوخی و لبخند... ساعت 10:30 اولین صبح لباس بلدری پوشیدن... کد بندی کردن... اولین شب آسایشگاه و شبهای دیگه آسایشگاه... ارشد تعیین کردن... تخت آنکادر کردن... نمازهای اجباری و دلچسب... ایستادن توی صف تلفن و یه دنیا حرف و 5 دقیقه زمان... چراغهای...
-
سایه 13
پنجشنبه 17 مرداد 1392 01:51
-
سایه 12
چهارشنبه 16 مرداد 1392 00:43
دستم را میگیرد تا در میان جمعیت گم نشود. مثل دختر بچه ای توی آغوشم پنهان میشود و با هم به دل جمعیت میزنیم. وارد مترو که شدیم به گوشه ای پناه میبریم... چشمانش را میبندد و به سینه ام میچسبد... دستگیره را محکم چسبیده ام... با دست دیگر کیفم را جابه جا میکنم... مردی ساعت میپرسد... - ساعت... ساعت ندارم... نجوایش در گوشم...
-
سایه 11
سهشنبه 15 مرداد 1392 02:44
هنوز هم کم طاقت... هنوز هم مثل یک قهوه دلچسب تلخ...
-
سایه 10
دوشنبه 14 مرداد 1392 16:07
مثلا بیست سال گذشته باشه... بیای خونه... چیزی نمونده باشه جز چند تا پنجره توخالی... هیچکس نباشه اما صداشونو بشنوی... پ.ن: چرا باید این خواب رو ببینم؟